پاتوق دوستان
مکانی برای دوستی و رفاقت صمیمی و حرف دل
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 / 7 / 1398برچسب:مهم, توسط سهراب |

user name:  pesarirani@baxghar

password: 12345

برای آق پسرای گل

♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣

user name:  dokhtarirani@baxghar

password:  54321

برای خانومای گل و مهربون 

***************************************************************************

سلام دوستان عزیز ببخشید یه مدت نبودم

یه مشگلی برام پیش اومده هنوزم رفع نشده

ببخشید

به خاطر همین کم میتونم سر بزنم یه وبلاگ

به همین خاطر وبلاگمونو گروهی میکنیم

به این ترتیب که

یک کاربری مشخص برای آق پسرای گل 

و 

یک کاربری مشخص دیگه برای خانومای گل 

گذاشته شده

توضیحات بهترو در ادامه مطلب ببینید

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 / 6 / 1391برچسب:خنده دار!, توسط سهراب |

 مامانم وقتی کسی تو خونه تصمیم میگیره رژیم بگیره و کم غذا میخوره: باز چی شده؟؟؟ باهاش دعوات شده؟؟؟ آخه این کیه که ارزششو داره که واسش اینجوری میکنی….
وقتی زیاد غذا میخوری: هاااان؟؟؟ چیههه؟؟؟ خوشحالیییی؟؟؟ آشتی کردین هااان؟؟؟ حالا این کیه که به خاطرش اینجوری خوشحالی، غذا میخوری؟؟؟
وقتی به اندازه غذا میخوری: بهت گفته هیکلت خوبه، رژیم اینا نمیخواد، که اینجوری غذا میخوری؟؟؟ حالا این کیه که اینقدر نظرش واسه تو مهمه؟
وقتی عصبی هستی: باز اون گند زده به اعصابت اومدی اینجا سر ما خالی میکنی؟؟
وقتی حالت خوبه: خدا کنه همیشه باهات خوب باشه که حداقل ما یه خنده رو صورت نحس تو ببینیم…

یعنی من نمیدونم این کیه؟؟خرزو خانه؟؟؟ خو این لامصبو چرا ما نمیبینیم؟؟؟ اصن چند وقته دچار توهم شدیم فکر میکنیم یکی همش صدامون میکنه… کیهههه؟؟؟ کیییهههه؟؟؟؟ فک و فامیله داریم؟؟؟

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 / 6 / 1391برچسب:خنده دار!, توسط سهراب |

 خنده

آیا میدانید چطور می‌شود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند؟ وقتی هوا آفتابی باشد

آیا میدانید آخرین دندانی كه در دهان دیده می‌شود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی

آیا میدانید برای قطع جریان برق چه باید كرد؟ باید قبض آن را پرداخت نكرد

آیا میدانید چرا مار نمی‌تواند به مسافرت برود؟ چون دست ندارد كه برای خداحافظی تكان دهد

آیا میدانید چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو ، سه تا دبیلیو می‌گذارند؟ چون كار از محكم‌كاری عیب نمی‌كنه

آیا میدانید چرا فیل از سوراخ سوزن رد نمی‌شه؟ برای اینكه ته دمش گره داره

آیا میدانید چرا دو دوتا می‌شود پنج تا؟ چون علم پیشرفت كرده

آیا میدانید چرا دود از دودكش بالا می‌رود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد

آیا میدانید چرا لكلک موقع خواب یک پایش را بالا می‌گیرد؟ چون اگر هر دو را بالا بگیرد ، می‌افتد

آیا میدانید اگر كسی قلبش ایستاده بود چه می‌كنید؟ برایش صندلی می‌گذاریم

آیا میدانید اگر سر پرگار گیج برود چه می‌كشد؟ بیضی

آیا میدانید اگه یه نقطه آبی روی دیوار دیدید كه حركت می‌كند چیست؟ مورچه‌ای است كه شلوارلی پوشیده

آیا میدانید خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچ‌گوشتی بره

آیا میدانید ناف یعنی چه؟ ناف نمره صفری است كه طبیعت به شكم بی‌هنر داده است

آیا میدانید چه طوری زیر دریایی رو غرق می‌کنن؟ یه غواص میره در می‌ زنه

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 / 6 / 1391برچسب:عکس خنده دار!, توسط سهراب |

 واقعیت زندگی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 / 6 / 1391برچسب:عکس خنده دار!, توسط سهراب |

 کاریکاتور کلاه قرمزی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 / 6 / 1391برچسب:خنده دار!, توسط سهراب |

 یه خواهرزاده دارم از بس معتاد چیپس وپفک شده بود بهش گفتیم ببین این میمونه اول آدم بوده،ازبس چیپس و پفک خورده میمون شده...طفلی ترک کرد.حالا دخترعمه ش اومده بهش گفته دیونه اون میمونه چون چیپس و پفک زیاد میخوره هم موتور سواری بلده هم اسکیت...
فک و فامیله...؟؟؟

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

داشتیم با بابام تو حیاط کار میکردیم بابام گشنش شد به مامانم گفت سالاد الویه درست کنه مامانم هم شروع کرد به درست کردن حدود 2 ساعت گذشت بابام رفت تو خونه من تا یک ساعت دیگه ادامه دادم به کار ماشین رو شستم حسابی کمک کردم رفتم تو خونه دیدم بابام داره لقمه آخر سالاد الویه ها رو هم میخوره ! مامانم من رو میبینه میگه ایـــــــــــــ واااااااااااای تو رو یادم رفــــــت !!!
فک و فامیل و مادر دلسوزه ما داریم ؟؟؟

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

یه "نصفه همبرگر" از ساندویچ خواهرم برداشتم،تو فیس بوک unfriend ام کرد

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

داشتم با گوشیم speed car بازی میکردم مامانم اومده گوشیمو ازم میگیره میگه به منم یاد بده!بهش یاد دادم حالا هر وقت تصادف میکنه با خنده یه چک یا پس گردنی بهم میزنه!حالا این هیچی بهش میگم مامان بده منم بازی کنم دیگه به خودمم نمیده؟!؟!؟!؟!(دیگه بمیرمم گوشیمو بهش نمیدم)
من: :(((((
مامانم: :)))))))))))))))
گوشیم: :@#$%^&*)

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

گوشی بابام تو جیب من بود
بهم میگه گوشیه من رو ندیدی منم گفتم تو جیب منه
یهو زارت گذاشت پس کلم!
گفتم چرا میزنی؟
میگه منو مسخره میکنی؟
میگم مسخره چیه ایناها تو جیب منه
دوباره زارت گذاشت پس کلم!
میگم واسه چی دوباره زدی!!؟
میگه آخه گوشیه من تو جیب تو چیکار میکنه!؟
گوشی رو دادم بهش و دوباره زارت گذاشت پس کلم(!)
فکو فامیله داریم ؟ قدیمی شده ! دوستو آشناس ما داریم ؟

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

تورو خدا زندگي مارو نيگا
من در طول تابستون فقط مامان بابامو تو مسير لپتاپ به كامپيوتر (دسكتاپ) و برعكس مببينم.
اِ چي شد؟
چرا فك و فاميل بي تقصيرن؟

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

صبح کله صحر ساعت 5 بابام اومده تو اتاقم با لگد منو از خواب پرونده میگه دیشب ماشینو جابجا کردم سوویچو کجا گذاشتم؟؟؟
من بد بخت: &(((((
بابام: :{<
سوویچ ماشین: : 0
بابای سحر خیزی دارم من!

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

ی بابا بزرگ دارم اگه ریش کامل بذارم میگه نگاش کن انگار جنگلی ها شده
ریشمو کامل میزنم میگه پسر نزن ریشتو گناهه مگه تو مسلمون نیستی
پروفوسوری میذارم
میگه فقط ریشت پروفوسوریه خودت ک هیچ ؛؛؛؛ نیستی
ریش بزی میذارم
میگه ملت نوه دارن منم نوه دارم آخه مگه تو بزی پسر!?!?!
موندم با این بابابزرگ چیکار کنم
فکوفامیلو حال کردین?!:-)

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان عاشقانه!, توسط سهراب |

داستان لیاقت عشق

 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزداو رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.

 شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

 شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟"

 شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"

 شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!

 این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!"

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 

داستـان زیبای بهشـت

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.

 من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

 در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

  بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟

 

آقا پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

 

گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.

 

حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟

 

آقا گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...

 

گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟

 

> آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور ميانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و... نظر می‌دهم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند

 سرانجام نیز ویولونیست خیابانی که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردم  همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند نفری ۵ دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردا  این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نیست جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام

 

به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند  تمام پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

 پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نيازفوري به قلب داشت.از پسر خبري نبود.دختر با خودش مي گفت:ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني.ولي اين بود اون حرفات.حتي براي ديدنم هم نيومدي.شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

 
 

چشمانش را باز كرد.دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد.درضمن اين نامه براي شماست..!

 

دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

 
 

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم.پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم.اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود.

 

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد.و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

 امیری به شاهزاده خانمی گفت:

 

من عاشق توام.

 

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

 

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .


شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان عاشقانه!, توسط سهراب |

 دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

 

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

 

و با او چنین گفته بود

 

ادامه در ادامه مطلب...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:متن زیبا!, توسط سهراب |

 کاش می شد خالی از تشویش شد
برگ سبز تحفه درویش شد
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می امد کنارش می نشست
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آن طرفتر ها کمی سر می زدم
با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر اواز پنهان می شدم
آی مردم ! من غریبستانی ام
امتداد لحظه ی بارانی ام
شهر من آن سوتر از پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می ده
دهر که می آید به او گل می دهد
دشت های سبز و وسعتهای ناب
نسترن، نرگس، شقایق ، آفتاب

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:متن زیبا!, توسط سهراب |

 میدانم که سختی کشیدی میدانم که نبودش ازارت میدهد اما فکرکن فکر و فکر
که ایا هنوز هم دوسش داری که هنوز هم برای وصالش تلاش میکنی؟؟
نه هرگز اینگونه نیست این تویی و این تمامی انسان هایی هستن که میخواهند بگویند عاشق بودند ولی شکست خوردند ...
نه هرگز شکست در عشق معنا ندارد
این تو نبودی که شکست خوردی این تو نبودی که خیانت کردی و این تو نبودی که به خدای خودت گفتی قاتل!!
خدا بود که عشق را در وجود تو قرار داد تا بدانی عشق چیست و بداند که ایا شده لحظه ای و اندکی عشق اوراهم تجربه کنی و به خدای خود بگویی این کار من نبود و من نبودم که حرمت عشق تو را عشقی را که تو در وجودمن و تمامی انسان ها گذاشتی شکستم!
نه نگفتی پس بگو چرا هرگز فکر نکردی که دیگر عشق زمینی نداشته باشی چرا عشقت را با عشق خدا اغاز نکردی تا بدانی که عاشق شدن اینگونه نیست!!
اگر عاشقی پس بگو من دوستش داشتم و دارم پس خدایا به تو میسپارمش و نگه دارش باش 
عشق اینگونه است که لذت بخش است سوختن و ساختن  و دیگر هیچ....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:متن زیبا!, توسط سهراب |

 می دانم تو شکسته ای،می دانم تو مثل من محزون وخار شدی،فدا بازی دیگری و می دانم تو مثل من او را التماس کردی و هر شب کنج اتاقت گریه میکنی......میدانم دلت پره و هروز آه هایی از ته دل میکشی و حتی رنگ خوشی نداری....گوشه نشین خوه هستیو هنگام مهمانی ها یک گوشه ازلت زده ای و غمگین.....می دانم خنده به اجبار یا لبخند اجباری خیلی سخته.......

می دانم مرور خاطرات تورو عذاب میدن یا شاید خنده کنی اما با شک که زیباترین حرکت یک دل شکسته اینه که با تمام شکستنش برای عشق رفتش هم بخنده هم گریه کنه....

میدانم تو را،می دانم که نفس هایت سنگین است و کوچه های خالی رحم قدمهای سست و خسته ات ......

میدان سرت از فکرهای رنج آور مملو ء شده و دلت از گریه و قلبت تپش ساده دارد و دستات در اوج گرما سرد است.....

حالا به تو میکویند عاشق...عاشق شدنت و شکستنت تبریک.چون هر فردی لیاقت عشق را ندارد.به تو عاشق دل شکسته تبریک میگم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

پسرک بی قرار بود،می خواست بنویسه دوستش داره اما.......اما دستش می لرزید و قلم رو می انداخت.پسرک پریشون و تنها بود وباور نداشت دیگر دستانش خالی مانده...

 

کنج اتاق بود و گریه می کرد و چیکه چیکه آب می شد.به این فکر بود آیا فردا آفتابی هست؟یا نه.پنجره های شادی رو بسته بود و به تمام عمرش فکر می کرد.رو برگه های خیس از اشک می نوشت نامرد و گاهی اوقات می نوشت حلالی به تو تبریک میگم.خیلی بی قراری میکرد و هق هق گریه هاش و دل زدناش سکوت پر ستاره شب بهاری بهم میزد.

می نوشت ای بی احساس چرا رفتی؟چرا؟........

پسرک نوشت با دستانی سرد و لرزان ۴قاتل من را کشتند ،۴قاتل که ۲نفر میدونستن اگه بخوان من میمیرم و خار میشم اما کارشون رو کردن...اما ۲نفر دگیه بی خبر بودن ،بی خبر از منی که این حا بی قرار و عاشق با خاطرات زنده ام و نفسام هم نفس ابره نفس میکشم.اولین قاتل من دختری بود که می خواستم که به اون میگفتم خانومی که تموم قلبم،احساساتم،وجودم،عمرم را به پاش گذاشتم اما با جا گذاشتن قلبم جواب منو داد......

دومین قاتل من دوست خانمیم بود که بی خبر اومد و منو کشت و سومین قاتل رو به خانمیم معرفی کرد و در آخر.....

چهارمین قاتل خداست......

خدایی که من همیشه به او توکل می کردم و همیشه به اون رو مرحم خودم میدونستم.حتی عشقمو با خدام قسمت کردم که نگه ناشکرم اما این خدا با خانومیم منو بی قرار کردن.خار و پوچم کردن...دلی که ساده دادم به سادگی به من شکسته پس دادن و اشک و بی تابی شبانه و هزار غم غصه به من دادن...حالا با کی دردودل کنم،خدا؟؟؟؟؟خدایی که منو کشته؟؟؟خود خدا منو زیر شلاق غم و تنهایی زد و زندونیم کرد.خدا دیگه نه...........

من مردم به دست ۴قاتل امیدوارم شما مثل من نشید

نویسنده : ایمان قنبری

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:شعر!, توسط سهراب |

 یه شب مهتاب

ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره ته اون دره
اون‌جا که شبا یکه و تنها
تک‌درخت بید شاد و پرامید
می‌کنه به ناز دس‌شو دراز
که یه ستاره بچکه مثیه چیکه بارون
به جای میوه‌ش سر یه شاخه‌ش
بشه آویزون...
یه شب مهتاب
ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره از توی زندون
مث شب‌پره با خودش بیرون،
می‌بره اون‌جا که شب سیا
تا دم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار می‌کشن
تو خیابونا سر میدونا:
عمو یادگار! مرد کینه‌دار!
مستی یا هشیار?
خوابی یا بیدار؟

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |


سرگرمی,سایت سرگرمی,داستانی عاشقانه و پند آموز, داستانهای عاشقانه, داستان پند آموز

 

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

 

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

 

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

 

ادامه در ادمه مطلب!



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... 
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟
چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... 
دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ 
ماه یکیه ... 
خورشید یکیه ... 
زمین یکیه ... 
خدا یکیه ... 
مادر یکیه ...
پدر یکیه ... 
تو هم یکی هستی ... 
وسعت عشق من به تو هم یکیه ... 
پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان عاشقانه!, توسط سهراب |

شبي از پشت يک تنهايي غمناک و باراني تو را با لهجه ي گلهاي نيلوفر صدا کردم.تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهايت دعا کردم!
پس از يک جستجوي نقره اي در کوچه هاي ابي احساس تو را از بين گلهايي که در تنهاييم روييد با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ ابي ترين موج تمناي دلم گفتي :
( دلم حيران و سرگردان چشماييست رويايي و من تنها براي ديدن زيبايي ان چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها کردم!)
همين بود اخرين حرفت.....
و من بعد از عبور تلخ و غمگين نگاهت حريم چشمهايم را به روي اشکي از جنس غرور ساکت و نلرنجي خورشيد وا کردم.
نمي دانم چرا رفتي؟ نمي دانم چرا ؟ شايد خطا کردم! و تو بي انکه فکر غربت چشمان من باشي!!!! ؟! نمي دانم چرا؟ تا کي؟ براي چه؟
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد.... و بعد از رفتنت يک قلب دريايي ترک برداشت.....و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد...
و بعد از رفتنت گنجشکي که هر روز از کنار پنجره با مهربوني دانه بر ميداشت!! تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد....وبعد از رفتنت انگار کسي حس کرد که من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت!!!
ناگهان کسي حس کرد که من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....و بعد از رفتنت درياچه بغض کرد.کسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد!!!!!
هنوز اشفته ي چشمان زيباي توام
دپببين که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟
کسي از پشت قاب پنجره ارام و زيبا گفتSadتو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگوSmile
در راه انتخاب او خطا کردم و من در حالتي مابين اشک و ترديد وحسرت کنار انتظاري که بدون پاسخ و سرد است!!! و من در اوج پاييزي ترين ويراني يک دل ميان غصه اي از جنس بغض کوچک يک ابر... نمي دانم چرا؟؟؟؟
شايد به رسم و عادت و پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ ارزوهايش دعا کردم!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

  هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که باصدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسیصورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان

 

 

 

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان عاشقانه!, توسط سهراب |

 پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:داستان!, توسط سهراب |

 روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

 

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:سهراب سپهری!, توسط سهراب |

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

 کاش می شد خالی از تشویش شد
برگ سبز تحفه درویش شد
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می امد کنارش می نشست
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آن طرفتر ها کمی سر می زدم
با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر اواز پنهان می شدم
آی مردم ! من غریبستانی ام
امتداد لحظه ی بارانی ام
شهر من آن سوتر از پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می ده
دهر که می آید به او گل می دهد
دشت های سبز و وسعتهای ناب
نسترن، نرگس، شقایق ، آفتاب

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

 فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است
چشمانم غرق در اشکهایم شده
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی
گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 سراغی از ما نگیری  نپرسی که چه حالیم

عیبی نداره می دونم باعث این جداییم

رفتم که شاید رفتنم فکرتو کمتر بکنه

نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه

لج کردم با خودم اخه حِسِت به من عالی نبود

احساس من فرق داشت باتو دوست داشتنِ خالی نبود

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره

چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه اروم

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره

چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه آسون

چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون

باختن توی این بازی واسم از قبل مُسَلَم شده بود

سخت شده بود تحملش عشقت به من کم شده بود

رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز

من هنوزم عاشقتم به دل می گم بساز بسوز

رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز

من هنوزم عاشقتم به دل می گم بساز بسوز

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره

چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه اروم

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون چشمام خیره به نوره

چراغ تو خیابان خاطرات گذشته منو می کشه اسون

چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 شاید یه راهی باشه که این فاصله کوتاه شه
قلب تو واسه یه ثانیه با حس من همراه شه
شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی
یه عمره عاشق تو ام یه لحظه با من سر کنی
****
تو نیستی و بدون تو با گریه خلوت میکنم
دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم
تو نیستی و بدون تو دچار بی قراریم
بی تو از این سایه ها و از خودم فراریم
برگرد و آتیشم بزن کی گفته که من مانعم
تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم
تو نیستی و این فاصله آتیش به جونم میزنه
تصور لبخند تو هر جا که هستم با من هر جا که میرم با منه
****
شاید یه راهی باشه که باور کنی غرق توام
این اوج خواسته ی منه ببین چه کم توقعم
شاید یه راهی باشه تشویشمو کمتر کنی
یه عمره عاشق تو ام یه لحظه با من سر کنی
****
تو نیستی و بدون تو با گریه خلوت میکنم
دارم به صحبت کردن با عکس عادت میکنم
تو نیستی و بدون تو دچار بی قراریم
کاش می فهمیدی چرا من از خودم فراریم
برگرد و آتیشم بزن کی گفته که من مانعم
تنها بزار ببینمت من به همینم قانعم
تو نیستی و این فاصله آتیش به جونم میزنه
تصور لبخند تو هر جا که هستم با من هر جا که میرم با منه

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

میخوای بری ، نمیذارم

آخه فقط تو رو دارم

ساده نشی فکر نکنی

دست از سرت بر میدارم

تازگی ها ، ببخشیدا

ببخشیدا ، تازگی ها

حس میکنم یکی داره

سنگ میندازه میون ما

شاید اصلا درست میگی

شما کجا و ما کجا

ببخشیدا ، تازگی ها

کارم شده خدا خدا…

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 دوباره اشک دوباره درد

دوباره گریه یه مرد

دوباره زخم دوباره آه
یه بازی پر اشتباه

دوباره میبینم تو رو
میگم بمون اما برو

گریه هامو نبین برو
به پای من نشین برو

عمرتو پای من نریز
به فکر من نباش عزیز

حیف تو بارونی بشی
تو غصه زندونی بشی

عمرتو پای من نریز
به فکر من نباش عزیز

حیف تو قربونی بشی
تو غصه زندونی بشی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 من هوش و حواسم پی چشماشه

ای کاش که عاشق نشده باشه

ای کاش بدونه خیلی میخوامش
از وقتی که رفته رفته آرامش

عشقش واسه من بدجوری حساسه
میترسم از اینکه منو نشناسه

دست خودمم نیست دلم گیره
با دیدن عکسش نفسم میره

نمیخوام تنهاشم عاشق چشماشم
هرجا که باشه دلم میخواد کنارش باشم

شب تا صبح بیدارم خیلی دوسش دارم
غیر ممکنه از این عاشقی دست بردارم

آرامش چشماشو نشونم داد
شیرینی خنده هاش تکونم داد

از وقتی که چشماشو نشون داده
بدجوری توی قلب من افتاده

عکس یادگاریش روی این میزه
این عکس برام خاطره انگیزه

شاید نمیدونه عاشقم کرده
ای کاش یه بار دیگه برگرده

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 دلم میخواست بفهمی که نباشی تلخ و سردم

شاید دیره ولی حالا میفهمم اشتباه کردم

از اون روزی که بهت گفتم به چشمای تو دل دادم
نمیدونم چجوری شد که از چشم تو افتادم

واست اصلا مهم نیست که چقدر بی تو و آشفته ام
از این حسی که بهت دارم نباید چیزی میگفتم

منو اصلا نمیبینی با اینکه روبروت هستم
دارم پاک میرم از یادت داری پاک میری از دستم

نباید رو میشد دستم نباید وا میشد مشتم
با اقرارم به عشق تو خودم رو تو دلت کشتم

به جرم اینکه میدونی به جرم اینکه بهت گفتم
منو نادیده میگیری ازم رو بر میگردونی

واست اصلا مهم نیست که چقدر بی تو و آشفته ام
از این حسی که بهت دارم نباید چیزی میگفتم

منو اصلا نمیبینی با اینکه روبروت هستم
دارم پاک میرم از یادت داری پاک میری از دستم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:متن آهنگ!, توسط سهراب |

 بیخودی یه عمر واسه داشتن تو جنگیدم

کاشکی زودتر معنی سکوت رو میفهمیدم

واسه تو هرکاری کردم اما نشناختمت
باید اقرار کنم به خودت باختمت

امروز که میگی عشقت بازی بود
هرچی که بوده صحنه سازی بود

بیخودی چشم به چشم تو دوختم
توی این خونه مهره ی سوخته ام

فکر نکردی به من و احساسم
تو میدونستی من چه حساسم

بدون حرکت بازی رو بردی
نمیدونی چی سرم آوردی

تو سکوت کردی و این واسه باختن بس بود
انگاری بازنده از قبل مشخص بود

به خودت باختمت از خودم جا موندم
آرزو ها داشتم اما تنها موندم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:عاشقانه!, توسط سهراب |

 گاهی اوقات با خودم فکر میکنم هیچ چیز نمیتونه بی حکمت باشه  هر چی در برابر خودش یه چیزی داره که نقضش میکنه اما واقعا دلیلشو نمیفهمم

چرا در برابر تولد مرگ؟

چرا در برابر عشق شکست؟

چرا در برابر شادی غم؟

… و هزاز تا سوال دیگه چرا واقعا چرا؟ نمیفهمم ادما چرا انقد زود عوض میشن مثلا یه روزی با بهترین دوستت خیلی خوبید و خوشید و روز بعد همه چی برعکس میشه و حتی دلیلشم نمیفهمی.  گاهی خدا یه ادمایی رو تو زندگیت قرار میده که اصلا نبودشون خیلی بهتره کلن میان زندیگیتو بهم میریزن و میرن گاهی هم خدا کسی رو از زندگیتون بیرون میکنه که بدون اون زندگی براتون معنا نداره.گاهی ما ادما کسایی رو به خودمون وابسته میکنیم و گاهی ….

واقعا ادما زود عوض میشنن دیگه همه عشقا خیلی راحت به فراموشی سپرده میشه از نظر من یه عاشق واقعی باید تا پای جون با عشقش بمونه ازش مراقبت کنه . عشق یک طرفه فقط عذاب میاره واسه ادم و مهم تر از همه یه عشق خالی میتونه به هوس تبدیل بشه اما دوست داشتن نه ( حداقل از نظر من)به نظر من ادم هرجا از زندگی کردن یا در کنار کسی بودن عذاب کشید و تحملش براش سخت شد باید اون ادمو بزار کنار خیلی راحت….(اونقدرام که میگم راحت نیست خودم میدونم